کسی نیست:
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین، عقربهای فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
غزلی باید گفت
غزلی مثل نگاه تو زلال
ومن این گونه نشستم به نیاز
داشتم شعر تو را می گفتم
شعر بودن با تو
ودرآن لحظه خوشبخت که نام تو نوشت
قلم تازه نفس از حرکت ماند و نرفت
قلمم را نامت افسون کرد همچو رویت که مرا
وچنین بود که شعر تو به پایان نرسید
غزلی باید گفت ...